هرگزم نقش تو از لوح دل وجان نرود
به گزارش علم عدل سوگنامه سالگرد ارتحال استاد حضرت آیت الله حاج اقا مجتبی تهرانی
سیزدهم دیماه سال ۱۳۹۱كه مصادف با اربعین سالار شهیدان بود، برای ما حال و هوای دیگری داشت؛ روز وداع با كسی بود كه سال های سال چراغ هدایت ما بود و طبیب حاذق و مشفق درد هایمان؛ « حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی» را می گویم كه حالا چند سال است به غم دوری او مبتلاییم، اما به قول حافظ: « حكایت شب هجران نه آن حكایت حالیست … كه شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید». آن شب، نزدیك غروب بود كه بالاخره دل به دریا زدم، خودم را راضی كردم و باز به بیمارستان رفتم. دیگر طاقت دیدن او را در آن حال نداشتم. چهره استاد زرد شده و رنگ صورت تغییر كرده بود. درد می كشید و صدای «یاالله» او تا پشت در هم به گوش می رسید. دلم از بد چیزی خبر می داد. با عشقی تمام و حرصی بی پایان دستی را می بوسیدم كه دیگر توان حركت نداشت، بسیار لاغر شده بود، و دیگر حتی توان جذب سرم و قبول سوزن را هم نداشت. به سختی نفس می كشید و مدام ذكر می گفت. دلم سوزان و آشوب زده بود، امّا نمی دانستم چه باید كرد. فقط می دانستم كه آخرین دیدارها است. عرض كردم: آقا چطورید؟ چه حالی دارید؟ من هستم! انتظار نداشتم. اما خوشبختانه چشمان بی رمقش را باز كرد و برخلاف چند هفته گذشته، با صدایی كه گرمایی آمیخته با یك دنیا محبت داشت، فرمودند: حال شما چطور است؟ با شادمانی خدا را شكر كردم و اظهار اخلاص و ارادتی كه از عمق جان بر می خاست. از احساس خودم به او گفتم و از وحشت فراق. بلافاصله با انكار و اندكی تغییر لحن اظهار داشت: استغفرالله! استغفرالله! نمی دانم این ملاقات آخر چقدر طول كشید. ولی هرچه از حالشان پرسیدم چیزی نمی گفت و گلایه ای نمی كرد؛ هیچ وقت هم نكرده بود. نه دلی داشتم كه بمانم و نه پایی داشتم كه بروم … ولی او بالاخره از ما دل برید و رفت. … و حالا سحر اربعین است و من درمسجد جامع بازار تهران. آمده ام برای غسل و كفن استاد. باوركردنی است؟! جمعیتی نالان پشت در مسجد جمع بودند. نمی دانم از كجا فهمیده بودند. بهرحال وارد شدم و در حضور جمعیتی چند نفره مراسم تغسیل و تكفین انجام شد. با حسرت تمام تا توانستم به آن چهره نورانی خیره شدم. باید از آخرین فرصت ها تا می شود استفاده نمود. لحظه ای چشم از او برنمی داشتم و تا توانستم سید و سالار شهیدان را صدا زدم و به كمك طلبیدم. هر لحظه زیباتر و دیدنی تر می شد. قرآن می خواندند و ذكر مصیبت می كردند؛ چه قدر دل نشین. ولی همه حواس من به خود استاد بود. فقط محمد، پسرم را صدا زدم تا بتواند برای آخرین بار مرجع و مراد خودش را ببیند… هر طور بود ثانیه ها گذشت و و نزدیك ۳۰/۵ بامداد پیكر مطهر را به داخل مسجد بردن نزدیك ۳۰/۵ بامداد پیكر مطهر را به داخل مسجد بردند و در محرابی گذاشتند كه سال های سال نمازهای عاشقانه و عارفانه او را دیده بود. فشار جمعیت بگونه ای بود كه هر لحظه احتمال شكستن درب مسجد و نرده ها بالاتر می رفت. به ناچار درب باز شد و جمعیت مشتاق به سمت محراب و پیكر بی جان هجوم برد. گریه و روضه و ضجّه.. و حالا ندای اذان… نماز بامداد را خواندیم و به سمت مدرسه عالی شهید مطهری حركت كردیم؛ جایی كه برای وداع عاشقان با وی در نظر گرفته شده بود. « آقا » هم كه در این ایام سنگ تمام گذاشته بودند، تشریف آوردند و بعد از تسلیت و احوالپرسی مختصر از خانواده استاد، برای اقامه نماز آماده شدند… الله اكبر … حقاً كه مردم هم حق این پیرمرد روشن ضمیر را ادا كردند؛ هم در مراسم خاكسپاری تهران و هم در مراسم تدفین درحرم حضرت عبدالعظیم. شرح جزئیات این انتخاب و آن لحظات باشد برای وقتی دیگر. اما هر طور بود، وی در باغی از باغ های بهشت جا گرفت. خم شدم و آخرین بوسه را بر پیشانی اش زدم و تقاضا كردم مرا فراموش نكند. سنگ های لَحَد یكی بعد از دیگری چیده می شد و بالاخره « دل بُرد و نهان شد». چقدر برای همه ما سخت بود، اما او اینك به آرزوی خویش رسیده بود. این اواخر چند بار از وی شنیدم كه می فرمود: « خیلی دوست دارم بروم و ببینم آن طرف چه خبر است»، و تكرار می كرد كه: «من برای خدا كاری نكرده ام. برای دین هم كاری نكرده ام. امّا این قدر هست كه همیشه مراقب بوده ام به آن ضربه ای هم نزنم! من هیچگاه در طول زندگی ام از التذاذات دنیوی بهره نبرده ام؛ چه از غذا و چه از خواب و چه از چیزهای دیگر. خیلی مواظب بوده ام كه به دین صدمه نرسانم و صدمه ای نزنم. راجع به ائمه هم همین طور. كاری نكرده ام. امّا آنچه قابل انكار نیست این است كه مردم را به در خانه آنها برده ام. این كه دیگر قابل انكار نیست! و من به همین مقدار دل بسته ام. آنها به عیادت بیمار دستور داده اند. خودشان به عیادت بیمار یهودی هم می رفتند. و من انتظار دارم به من سر بزنند… اینكه انتظار زیادی نیست…» … وحالا صدای خیل مریدانش به آسمان می رسید كه با اشك چشم و سوز دلی وصف ناپذیر زمزمه می كردند: السلام علیك یا اباعبد الله.
* انتشار یافته در وب سایت نویسنده. ۱۱ دی ۱۳۹۸
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب